به یادم هست آن سوز زمستان را
عزیزا
که چون خورشید بر یخ بسته جان من
دمیدی
به یادم هست آن پاییز غمزا را
که تنها بودمو تنها
تو اما ناگهان از راه رسیدی
کبوتروار در باغ سکوتم
از این شاخه به آن شاخه پریدی
مقصد از مقصود ما هم دورتر
راه ناهموار بودو همسفر ناجورتر
در نهایت بی نهایت خفته بود
دل مردد بودو هم آشفته بود
آسمان تاریکتر هر لحظه شد
کفتگوها چون علفها هرزه شد
جز جدایی چاره ای بهتر نبود
لحظه ای شیرین تر از آخر نبود
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0